۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

زندگی



سال نو مبارک 

متاسفانه این وبلاگ فیلتر شده !!؟؟

ومن سخت می توانم مطالبم را ثبت کنم

بافیلترشکن  VPN وارد شدم
  
زندگی موهبتي الهي است        
 
                                      

                                                                                                                          
                                                        بيائيم همه دست به دست هم به زندگي رنگ عشق بيافزائيم
                      وعاشقانه همديگررادوست بداريم

                                                              
برای زندگی کردن دو چیز لازم است قلبی که دوستت بدارد و قلبی که دوستش بداری


با امید و کوشش میتوان از سراب، آب و از آب زندگی آفرید




 



کنفوسیوس حکیم :




  ارسال داستان توسط مجیدصفائی  



داستان دو برادر


Join Gevo Group 



سال‌ها دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان
به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز به
خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند.
پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد
و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ‌تر به صدا در آمد.
وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار گفت:
من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم،
فکرکردم شاید شما کمی خرده‌کاری در خانه و مزرعه
داشته باشید، آیا امکان دارد که کمک‌تان کنم؟
برادر بزرگ‌تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.
به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت
 برادر کوچک‌تر من است. او هفته گذشته چند نفر را
استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین
مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه‌ای
که از من به دل دارد، انجام داده. سپس به انبار
مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم،
از تو می‌خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی
تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه‌گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگ‌تر به نجار گفت: من برای خرید به
شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری برایت بخرم.
 نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود،
 جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،
چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود.
نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و
گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل
فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده،
 از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در
آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ‌تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش
را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز
 نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی
مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست
 که باید آنها را بسازم.
تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون
و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم؟!!!!
 



Join Gevo Group 

سال نو مبارک